به نام خدایی که در این نزدیکی است...

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت به نام خدایی که در این نزدیکی است...


سپاهان درب
آرسنال ۱-۱ چلسی؛ توپچی‌ها در ضیافت پنالتی، قهرمان جام خیریه شدند
برخورد خونین مرتساکر مدافع آرسنال در بازی مقابل چلسی
واکنش مردم به سلفی‌ گرفتن‌های عجیب نمایندگان مجلس

۲۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است


1- جامائیکا:

قبل از آنکه از رودخانه عبور کنی، به تمساح نگو “دهن گنده”.

تفسیر: تا وقتی بکسی نیاز داری، او را تحمل کن و با او مدارا کن

 ۲ – هاییتی:

اگر میخای جوجه‌هایت سر از تخم بیرون آورند، خودت روی تخم‌مرغ ها بخواب.

تفسیر: اگر به دنبال آن هستی که کارت را به بهترین شکل انجام دهی آن را به شخص دیگری غیر از خودت مسپار.

۳ –لاتین:

یک خرگوش احمق، برای لانه‌ی خود سه ورودی تعبیه می‌کند.

تفسیر: اگر خواهان امنیت هستی، عقل حکم می‌کند که راه دخالت دیگران را در امور خودت بر آن‌ها ببندی

۴ –آفریقا:

هرسوسک از دید مادرش به زیبایی غزال است.

معادل فارسی: اگر در دیده‌ی مجنون نشینی، به غیر از خوبی لیلی نبینی.

۵ –روسی:

بشکه‌ی خالی بلندترین صدا را ایجاد می‌کند.

تفسیر: هیاهو و ادعای زیاد نشان از تهی بودن دارد.

6 –اسپانیا:

برای پختن یک املت خوشمزه، حداقل باید یک تخم‌مرغ شکست.تفسیر:بدون صرف هزینه به نتیجه‌ مطلوب دست نخواهی یافت

معادل فارسی: بی‌مایه فطیر اید.

۷ –روسی:

هرکه چاقوی بزرگی در دست دارد، لزومآ آشپز ماهری نیست.

تفسیر: دسترسی به امکانات مطلوب ضامن موفقیت نیست.


خرید بک لینک

من به ویران شدنم میخندم

و به عشقی که به آن دل بستم  ...


همه ی رهگذران حالِ تو را میپرسند

و چه زجری دارد


پی هر خنده ی پر درد بگویم حتما

بی من حالش خوب است ...


بی تو من دست و دلم میلرزد

دل من خون و نگاهم خیس است

ذهنم از اشک و جنون لبریز است ...


همه ی شهر تو را میبینند

و من از بی خبری لبریزم

اشک چشمان سیاهم را من

پشت رد قدمت میریزم ...


بعد تو از پس هر حادثه لبریز شدم

بعد تو با قلم و شعر گلاویز شدم ..


پای ویرانی قلبم هستم

من دل از تو کندم

بعد هر شعر ولی باز به تو

دل بستم ...


بعد تو درد فقط روح مرا میبلعد

من به بد بودن هر حادثه عادت دارم

جز تو به هرچه که نامش عشق است

حس منفور خیانت دارم  ...


همه ی اهل محل میدانند

که فقط یاد تو در من جاریست

کاش پاییز هم از حال تو با من میگفت ..


همه ی اهل محل میدانند

رفتنت باعث این ویرانیست ...


من از این در به دری غمگینم

شعر میبافم و در شعر تو را میبینم ...


کاش بودی اما

دو سه عالم ز دلم دورتری

من غرورم را هم

پای احساس تو خاکش کردم


و نمیدانستم

که تو مغرورتری ...


هدف عشق فقط در نرسیدن جاریست !

تا بیایی نفسی تازه کنی

در تب خاطره ای میسوزی ... 


من

از این در به دری غمگینم

شعر میبافم و در شعر

تو را میبینم ...


"مریم قهرمانلو"


خرید بک لینک

"دوستی"

خاطر ِ پُــرخاطره ی پنجره هاست،

که بــه آوازِ زمین خوردنِ کودک هامان؛

و بــه آهنگِ پریشانِ قدم های بلند ِمادر،

یا به تصویرِ پُر از عاطفه ی یک بوسه؛


آن چنان می نگرد

          که مرا می بیند

                     و تو را می فهمد؛


"دوستی"

لهجه ی عشق است؛

عزیزش داریم...


خرید بک لینک

در یک رستوران سوسکی از جایی پرواز کرده و بر روی لباس خانمی نشست.

ان خانم از ترس با صدایی لرزان و صورتی وحشتزده شروع به فریاد زدن کرد و درحالیکه به هوا می پرید از روی ناامیدی سعی میکرد با دو دستش از شر سوسک خلاص شود.

واکنش او مسری بود بطوریکه دیگر خانمها هم دچار وحشت شدند.

بالاخره ان خانم سوسک را از خود دور کرد، اما دوباره این حشره بر روی لباس خانم دیگری از هم گروهیهایش نشست.

حالا نوبت خانم دیگر گروه بود تا این ماجرا را ادمه دهد.

پیشخدمت رستوران برای نجات انها خودش را شتابزده به انها رساند.... نهایتا در پرش بعدی، سوسک بر روی پیراهن پیشخدمت نشست! 

پیشخدمت محکم سرجایش ایستاد و خودش را کنترل کرد و رفتار سوسک را بر روی پیراهنش تحت نظر گرفت.

وقتی او باندازه کافی مطمئن شد، با دو انگشتش سوسک را گرفت و به خارج از رستوران پرتاب کرد! 

درحالیکه این ماجرای سرگرم کننده را تماشا کرده و قهوه ام را مزه مزه میکردم افکاری از سرم می گذشت که موجب حیرتم شده بود....

آیا سوسک مسئول رفتار اختلال امیز انها بود؟ اگراینطور باشد پس چرا پیشخدمت رستوران دچار این پریشانی نشد؟

او رفتارش را به جد کنترل کرد.

این سوسک نیست که باعث ناراحتی انها شد بلکه ناتوانی خانمها در کنترل آشفتگی است که توسط سوسک به وجود امده بود. حالا دلیل آن تربیت و فرهنگ و شخصیت و شرایط، هر چه که باشد؛ نکته قابل توجه در اینجا خروجی رفتار قابل مشاهده اشخاص می باشد...

من اینطور فهمیدم که این فریاد پدرم، رئیسم و بالاخره همسرم نیست که باعث اشفتگی من می شود، بلکه این ناتوانی من در کنترل اشفتگیهائیست که به علت فریادهایشان بوجود میآید که مرا ناراحت میکند...

این ترافیک جاده نیست که مرا ناراحت و اشفته میکند بلکه ناتوانی من در کنترل اشفتگیهائی است که در اثر ترافیک بوجود آمده.... عدم رضایت من که «بیشتر» آن فقط درونی ست و درون ذهن من فقط اتفاق می افتد؛ باعث و بانی ناراحتی من می شود....

عکس العمل من نسبت باین مشکل است که «نتایجی» را در زندگیم بوجود میاورد.

علاوه بر این مشکل، این واکنش من به مشکل است که زندگیم را اشفته میکند.... 


درسی که از این متن می آموزم اینست که می فهمم که نباید در مقابل مشکلات واکنش نشان دهم.... بلکه باید همیشه نسبت به مشکلات پاسخگو باشم.... توضیح اینکه در متن بالا خانمها از خود واکنش نشان دادند درحالیکه پیشخدمت رستوران «انتخاب کرد» که پاسخ دهد.

به طور کلی واکنشها همیشه غریزی و بیشتر به صورت افکار اتوماتیک هستند درحالیکه پاسخها همیشه افکار خوب و درستی هستند که موقعیتی که از دست می رود را نجات میدهند و از شکاف و جدائی در رابطه و تصمیم گرفتن در

هنگام خشم، نگرانی، استرس و عجله جلوگیری میکند... 

مسئولانه و مهرورزانه «انتخاب» کنیم و پاسخگو و کنشگر باشیم نه واکنشی!...


 کتاب نظریه های روان درمانی و مشاوره

از ریچارد شارف


خرید بک لینک

بیچاره پاییز دستش نمک ندارد، این همه باران به آدمها میبخشد اما همین آدمها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.

خودمانیم،تقصیر خودش است.

بلد نیست مثل بهار خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد...

سیاست تابستان را هم ندارد ،که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند....

بیچاره بخت و اقبال زمستان هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد....

او پاییز است ، رو راست و بخشنده.

ساده دل فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد، روزی ،جایی،لحظه ای از خوبیهایش یاد میکنند.

خبر ندارد آدمها روراست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبت نمیگذارند.

عادت آدمها همین است ، یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای....

دست در دست معشوقه ای دیگر، پا بروی برگهایت میگذارند و میگذرند،

تنها یادگاری که برایت میماند صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست...

تو میمانی با تنی عریان، تنها به رفتنشان نگاه میکنی.

و 

خستگی عاشقی در تنت میماند....


خرید بک لینک

ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﻧﮕﻮﺭﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﭙﺮﻡ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ.

ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻴﻢ

ﺑﭽﻪ ﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺑﭙﺮﺩ، ﻳﮏ ﻓﺮﺳﻨﮓ ﺑﭙﺮﺩ،

ﻭ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻴﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ‏« ﻗﻮﺭﮔﻮﺭﻭ ‏» ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﻢ.

ﮐﺎﻧﮕﻮﺭﻭ ﮔﻔﺖ: "ﻋﺰﻳﺰﻡ " ﭼﻪ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺒﯽ . ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺀ

ﻗﻮﺭﮔﻮﺭﻭ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﻳﻢ ‏« ﮐﺎﻧﺒﺎﻏﻪ ‏».

ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺮ ﺳﺮ ‏« ﻗﻮﺭﮔﻮﺭﻭ ‏» ﻭ ‏« ﮐﺎﻧﺒﺎﻏﻪ ‏» ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺤﺚ ﮐﺮﺩﻧﺪ.

ﺁﺧﺮﺵ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﻪ ‏« ﻗﻮﺭﮔﻮﺭﻭ ‏» ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ‏« ﮐﺎﻧﺒﺎﻏﻪ ‏». ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ

ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ.

ﮐﺎﻧﮕﻮﺭﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ

ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ.

ﮐﺎﻧﮕﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺟﺴﺖ ﺯﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ، ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ

ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﮐﻮﻫﻬﺎ ﺑﺠﻬﺪ ﻭ ﻳﺎ ﻳﮏ ﻓﺮﺳﻨﮓ ﺑﭙﺮﺩ.

ﭼﻪ ﺑﺪ، ﭼﻪ ﺣﻴﻒ

ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻓﻘﻂ ﺳﺮِ ﻳﮏ ﺍﺳﻢ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﻨﻨﺪ.

ﺍﻳﻦ ﻗﺼﻪﺀ ﺯﻳﺒﺎ ﺍﺯ ﺷﻞ ﺳﻴﻠﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﻳﻦ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺩﺍﺭﺩ.

" ﭘﺘﺎﻧﺴﯿﻞ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺘﺎﻭﺭﺩﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽِ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻧﻈﺮﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﻣﯿﺸﻮﺩ "

ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻘﺎﯾﺪ، ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﯿﻂ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ

ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﭘﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺮ ﺷﺪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﻧﻪ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ،

ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﭼﯿﺰ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ . ﭘﺲ ﺗﻔﮑﺮ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺼﺐ ﺍﺯ ﮐﻮﺯﻩ ﯼ

ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯾﺶ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻏﯿﺮ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻣﺮﮒ ﺩﺭ

ﺣﺎﻝ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻮﺯﻩ ﺍﺳﺖ . ﻭ ﺻﺪﻫﺎ ﺑﺎﺭ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ.

ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﺪﺗﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ،

ﺁﺏ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺭﺍﮐﺪ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻓﺎﺳﺪ ﻣﯿﺸﻮﺩ !

ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎﯼ ﻏﻠﻂ ﻭ ﺗﻌﺼﺒﺎﺗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﯼ ﺩﮔﺮﺑﯿﻨﯽ

ﻭ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻧﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﯿﻢ

ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﻧﯿﭽﻪ : ﺑﺎﻭﺭ ﻫﺎﯼ ﻏﻠﻂ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺗﺮﻧﺪ


خرید بک لینک

❤❤❤یادم هست پیش از ازدواجم، مدتی با همسرم همکار بودم.

فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید.

ناگفته هم نماند که خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!


ما با هم ازدواج کردیم.


سالِ اول را پشتِ سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم.


در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ی رفتارهایم شده:


«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!... ولی می‌بینم الآن هیچ نیستی!... یه آدمِ معمولی!»


امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ی ما در طولِ زند‌گی، به لحظه‌ یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند.


و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.


ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها «اَبَر انسان» بسازیم.


وقتی آن شخصیتِ ابر انسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.


واقعیت آن است که همه ، آدم‌های معمولی‌یی هستند.


حتی آن‌هایی که ما ابر انسان می‌پنداریم، دست‌شویی می‌روند، وقتی می‌خوابند آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد، آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی ...


بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تئاتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!


اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است.


در قدم بعد، سعی کردم نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی‌ دارم.


عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، دستشویی میروم، دست و بالم درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند.


اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:

اول؛ احترام

حتی جلوی پای یک پسربچه‌ی 7 ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ 5 ساله از در عبور کرد.

باید آن قدر به دیگران احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند.

و بعد؛ راست‌گویی

به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از راست‌گویی نیست.

اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.

اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.

این‌هایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید.

به یک شیفته باید گفت:

«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، شامپانزه‌ی تمام‌عیار می‌شود!... تو با یک آدمِ معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»

همه‌ی ما آدم ایم. آدم‌های خیلی معمولی.


"دالتون ترومبو، فیلم‌نامه‌نویس و نویسنده‌ی امریکایی"🌞🌺🌼❤❤❤❤


خرید بک لینک

یکی از دوستان میگفت ﭘﺪﺭ بزرگ ﺧﺪﺍﺑﯿﺎﻣﺮﺯ ﻣﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺐ‌ﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻭ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺷﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ، ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ:ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ‌ﯼ ﯾﮏ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺻﺒﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﺑﻨﺪﻡ.


ﺍﻭ ﺣﺮﯾﺺ ﻧﺒﻮﺩ.ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﭘﻮﻟﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﺮﺝ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ.ﺍﻣﺎ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ: ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺁﺧﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﯼ.


ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺒﮏ ﺍﻭ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ او، ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﻡ.ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ، ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﻢ ﭘﺪﺭ بزرگم ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﺳﺖ.


ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﯾﺎ ﺑﺪﯾﻬﯽ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﯿﺎﯾﺪ.ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ.اﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺑﺎﺩ ﻭ ﻣﻪ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻓﻠﮏ ﮔﺮﺩ ﻫﻢ ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﯼ،ﺣﺮﻓﯽ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻏﻔﻠﺖ ﺑﺮﺧﯿﺰﯼ.


ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ: ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ…


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ که کار میکنم ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣیشوم، ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻢ:ﺑﺎﺷﻪ.ﻓﻘﻂ ﯾﮏ دقیقه بیشتر کار میکنم.


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﻧﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﭘﺎﺭﺍﮔﺮﺍﻑ ﺑﯿﺸﺘﺮ.


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﺩﻩﺭﻭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ: ﯾﮏ قدم‌ ﺑﯿﺸﺘﺮ.


ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﻄﻔﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻢ:ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ.


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ «ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ» #ﻗﺎﻧﻮﻥ #ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﮐﻨﻢ،ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺮ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺭﻡ.


ﭘﺪر بزرگم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﮔﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮔﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﻪ ﺟﺴﻤﺖ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ، ﻧﻪ ﺗﻮ.......


خرید بک لینک

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:

آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارها نیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیرید


وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:


((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند))



خرید بک لینک

سعی کن کسی که تو را می ببیند،

آرزو کند مثل تو باشد...

از ایمان سخن نگو! 

بگذار از نوری که در چهره داری،

آن را احساس کند...

از عقیده برایش نگو..!

بگذار با پایبندی تو،

آنرا بپذیرد...

از عبادت برایش نگو!

بگذار آن را جلوی چشمش ببیند...

از اخلاق برایش نگو!

بگذار آن را از طریق مشاهده تو بپذیرد...

از تعهد برایش نگو!

بگذار با دیدن تو، 

از حقیقت آن لذت ببرد...

بگذار مردم با اعمال تو،

 خوب بودن را بشناسند...


خرید بک لینک

صفحات سایت
i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/